و من هنوز در فکرم که چرا کسی نگفت خدا ...؟!
توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم ، طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم
خواندم سه عمودی ” مهمترین نیاز”
یکی گفت : بلند بگو
گفتم : یک کلمه سه حرفیه ، از همه چیز برتر است
حاجی گفت : پول
تازه عروس مجلس گفت : عشق
شوهرش گفت : یار
کودک دبستانی گفت: علم
حاجی پشت سرهم گفت : پول ، اگه نمیشه طلا شایدم سکه
گفتم : حاجی اینها نمیشه
گفت : پس بنویس مال
گفتم : بازم نمیشه
گفت : جاه
خسته شدم با تلخی گفتم : نه نمیشه
مادر بزرگ گفت : مادرجان ، “عمر” است
سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت : کار
دیگری خندید و گفت : وام
یکی از آن وسط بلند گفت : وقت
خنده تلخی کردم و گفتم : نه
اما فهمیدم تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید !
هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم
شاید کودک پا برهنه بگوید : کفش
کشاورز بگوید : برف
لال بگوید : حرف
ناشنوا بگوید : صدا
نابینا بگوید : نور
و من هنوز در فکرم که چرا کسی نگفت
“خدا”