مدرسه علمیه ی خواهران امام صادق (علیه السلام)

شهرستان بوئین زهرا

مدرسه علمیه ی خواهران امام صادق (علیه السلام)

عظمت ماه ذی الحجه ...

ارسال شده در 15 شهریور 1395 توسط گل نرجس در یابن الحسن (عج), عظمت ماه ذی الحجه

نظر دهید »

میوه

ارسال شده در 15 شهریور 1395 توسط گل نرجس در خدا رو فراموش نکن, میوه

شب سردى بود… پیرزن بیرون میوه‌فروشى زُل زده بود به

مردمى که میوه مى‌خریدند. شاگرد میوه‌فروش، تُند تُند پاکت‌هاى میوه

را داخل ماشین مشترى‌ها مى‌گذاشت و انعام مى‌گرفت.

پیرزن با خودش فکر مى‌کرد چه مى‌شد او هم مى‌توانست میوه بخرد و ببرد خانه…

رفت نزدیک‌تر… چشمش افتاد به جعبه چوبى بیرون مغازه که

میوه‌هاى خراب و گندیده داخلش بود. با خودش گفت:

«چه خوبه سالم‌ترهاشو ببرم خونه.» مى‌توانست قسمت‌هاى خراب

میوه‌ها را جدا کند و بقیه را به بچه‌هایش بدهد… هم اسراف نمى‌شد و

هم بچه‌هایش شاد مى‌شدند. برق خوشحالى در چشمانش دوید… دیگر سردش نبود!

پیرزن رفت جلو، نشست پاى جعبه میوه. تا دستش را برد داخل جعبه،

شاگرد میوه‌فروش گفت: «دست نزن ننه! بلند شو و برو دنبال کارت!»

پیرزن زود بلند شد، خجالت کشید. چند تا از مشترى‌ها نگاهش کردند.

صورتش را قرص گرفت… دوباره سردش شد…

راهش را کشید و رفت.

چند قدم بیشتر دور نشده بود که خانمى صدایش زد : «مادرجان، مادرجان!»

پیرزن ایستاد، برگشت و به آن زن نگاه کرد. زن لبخندى زد و به او گفت:

«اینارو براى شما گرفتم.» سه تا پلاستیک دستش بود،

پُر از میوه؛ موز، پرتقال و انار.

پیرزن گفت: «دستت درد نکنه، اما من مستحق نیستم.»

زن گفت: «اما من مستحقم مادر. من مستحق داشتن شعور انسان بودن و

به هم‌نوع توجه کردن و دوست داشتن همه انسان‌ها و احترام گذاشتن

به همه آنها بى‌هیچ توقعى. اگه اینارو نگیرى، دلمو شکستى. جون بچه‌هات بگیر.»

زن منتظر جواب پیرزن نماند، میوه‌ها را داد دست پیرزن و سریع دور شد…

پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن را نگاه مى‌کرد. قطره اشکى که در

چشمش جمع شده بود، غلتید روى صورتش. دوباره گرمش شده بود…

با صدایى لرزان گفت: «پیرشى ننه، پیرشى!… خیر ببینى…»

هیچ ورزشى براى قلب، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست.

نظر دهید »

یقین

ارسال شده در 15 شهریور 1395 توسط گل نرجس در خدا رو فراموش نکن, یقین

ﮔﻔﺘﻢ: ﻋﺒﺎﺱ ﺁﻗﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟

 

ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ ،ﮐﻢ ﻭﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ. ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ

 

ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ.

 

ﮔﻔﺘﻢ : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ ؟!

 

ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ

 

ﮐﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ ،ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ

 

ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ.

 

ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻪ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ

 

ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ. ﺧﺪﺍ

 

ﺭﺯﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ …

 

ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ

 

ﺩﯾﮕﻪ!

 

ﮔﻔﺖ: ﺗﻮﻓﮑﺮﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ

 

ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.

 

ﮔﻔﺘﻢ: ﺁﻫﺎﻥ. ﻧﺎﻗﻼ ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ.

 

ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟

 

ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭ

 

ﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭ

 

ﮐﺮﺩﯼ.

 

ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ

 

ﻧﺪﺍﺭﻩ .. ؟ !

 

ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿﻤﺎ ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ

 

ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ ..

 

ﺗﺎﺍﯾﻦ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪ ﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ ﻣﯿﺸﻦ ﺍﻻ

 

ﺧﺪﺍ …

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 127
  • 128
  • 129
  • ...
  • 130
  • ...
  • 131
  • 132
  • 133
  • ...
  • 134
  • ...
  • 135
  • 136
  • 137
  • ...
  • 231
 تماس
 ورود
حدیث موضوعی
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

مدرسه علمیه ی خواهران امام صادق (علیه السلام)

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

Random photo

خبرمدرسه-فعالیت واحد پاسخگویی درمصلی نمازجمعه 1/11/95-بوئین زهرا

آمار بازدید

آمارگیر وبلاگ

کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان